آگاهی مطلق...

پارانویا آگاهی مطلق است...

آگاهی مطلق...

پارانویا آگاهی مطلق است...

تکلیف: داستانی که در آن حداقل دو نفر به قتل برسند

همیشه از انتشار سکون در رگ هایم می ترسیده ام. می ترسیده ام از این که ذرات معلق در هوای انجماد فکری، آرام و آهسته در لوله های گرمی که مرا در دنیا نگه می دارند بخزند و جا خوش کنند، با لبخندی ناخن های خشک و بی روحشان را به غشای خاکستری مغزم بکشند، و ناگهان چنگ بیاندازند به خاطره هام، ارزش هام، شیطنت هام، و حماقت هایی که گرچه می دانستم غلط اند، مرتکب شدم...

+  +  +

از راه که رسیدم، کیفم را روی صندلی گذاشتم. نگاهی سرد به کتاب هایم انداختم. کتاب هایی که باعث شدند همه من را بشناسند. باعث شدند اسمم توی روزنامه های خارجی چاپ شود... کبریتم را برداشتم و سیگاری روشن کردم. همیشه از فندک بدم می آمده. دوست دارم سوختن کبریت را نگاه کنم؛ مچاله شدن و سیاه شدنش را...

+  +  +

دوش که گرفتم، جلوی آینه نشستم. انگار یک چین به گوشه چشم چپم اضافه شده... اما... این برآمدگی که از کنار شقیقه ام بیرون زده چیست؟ سفت و سیاه، روی یکی از رگ های سرم! آرام انگشتم را به سمتش بردم... نفهمیدم این قرص های لیتیوم لعنتی باعث لرزه دستم شده بود یا نگرانی. دستم را رویش کشیدم و... هجوم خاطره ها، تلاش های محکوم به شکست، موفقیت های ناخواسته... آه که سرم در حال انفجار است... چاقویی بر می دارم... نه... این کار احمقانه است...

+  +  +

از خواب که بیدار می شوم هنوز گیجی قرص ها در سرم است... سیگاری روشن می کنم. سعی می کنم به هیچ چیز فکر نکنم، اما این برآمدگی لعنتی... ناگهان فکری به ذهنم رسید. همه اش تقصیر آن هرزه هرجایی است. از همان روز که شقیقه ام را بوسید این طور شدم... نباید اجازه می دادم... همیشه از آدم های آن طوری بدم می آمده. مثل فندک اند. واقعی نیستند... باید کاری کنم...

+  +  +

دست هایم را که شستم تازه فهمیدم هنوز یک کار دیگر باقی است... بیچاره! چه قدر خوشحال شد وقتی گفتم می خواهم تنها با او خلوت کنم... قول می دهم همان جا خیسی لباس زیرش را حس کرده بود... اوه داشت یادم می رفت! یک کار دیگر باقی است... پیراهن خونی ام را در آوردم، و لباس سفیدی که با خودم آورده بودم پوشیدم...

+  +  +

سوار ماشین که شدم، برآمدگی کاملا رفته بود. حس کردم نیاز به خلوت دارم. مسیر بزرگراه را پیش گرفتم، و به سمت طبیعت خارج از شهر راه افتادم... داشتم به گوسفندان فکر می کردم. که چه زندگی آرامی دارند. که چه شادند. که هیچ نمی فهمند و همیشه لبخند می زنند... ناگهان صدایی به خودم آورد... چرا شیشه جلو خونی شده؟

+  +  +

جلوی آینه نشستم، سیگاری روشن کردم، و لبخند زدم...

نظرات 9 + ارسال نظر
سینا آرامش شنبه 29 مرداد 1390 ساعت 22:50 http://shamimedez.blogfa.com

سلام
یک جور تضاد در این داستان می دیدم
به نظرم راوی هم می خواست یه حرفی رو بزنه هم می خواست ازش فرار کنه
موفق تر باشید
یا علی

شیوا محمودی یکشنبه 30 مرداد 1390 ساعت 05:23 http://wall-t.blogfa.com

سلام

یه چیزی که وقتی خیلی از داستان‌ها رو می‌خونم برام سوال میشه اینه که، نویسنده می‌خواد خواننده متوجه داستان بشه بلاخره یا نه.
به فکر وا داشتن و کنکاش فکری یک چیزه، گنگ بودنِ مفرط داستان چیز دیگه‌ای‌ه.

سوژه برای کارگاه جالب بود. ببین درست میگم؟ یه ادمی که از سطر اول مرده و داره این چیزا رو برای خودش بعد از مرگ یاد اوری میکنه و احتمالن با همونی که قرار بوده با هم تنها خلوت کنن توو یه ماشین بوده ن و تصادف کرده ن؟

این قطعه‌هایی که می‌خوان تصویر جداگانهای به خواننده بدن خوب پرداخت نشده‌ن.

اما لحن روایت و داستان، لحنِ خوبی‌اه.

فاطمه اختصاری یکشنبه 30 مرداد 1390 ساعت 23:16 http://havakesh14.persianblog.ir

سلام احسان عزیز
داستانت رو خوندم
چند پیشنهاد:
سعی کن داستانت از نووشتار شاعرانه دور باشه
جملات شاعرانه رو به جملات معمولی تبدیل کن
و نثر شاعرانه رو به نثر معمولی
دو- شخصیت پردازی در داستان فراموشت نشه
می تونی ویژگی های شخصیت اولت رو حتی جدا برای خودت بنویسی
تا بتونی در حرکات و رفتار اون شخصیت در بیاری
مثلا اینکه از فندک بدش میاد. چرا؟ قرص می خوره. چرا؟
اتفاقات رو برای خودت اول مرور کن
چرایی اتفاقات رو
منطقش رو
و خودت رو مجبور کن با فصل زدن های کمتری در نوشتار ساده تری اتفاق واضح تری رو بیان کنی

سلام
از وبلاگ خانوم اختصاری به اینجا اومدم
با نظر شیوا محمودی موافقم
موفق باشید

بهزاد سیروان سه‌شنبه 1 شهریور 1390 ساعت 22:58 http://minevisam2011.blogfa.com/

سلام بهزاد هستم عضو جدید کارگاه
..............................................
مشکلی که فکر می کنم همه ما داریم شخصیت پردازیه . یعنی اینکه هممون فکر می کنیم چون داستان کوتاهه نباید شخصیت پردازی داشته باشه. دوم اینکه سعی کن اینقدر رسمی و خشک نباشه نوشتارت .
بهتره ما هم داستان پست مدرن بنویسیم مگه نه ؟
موفق باشی رفیق

بصیر چهارشنبه 2 شهریور 1390 ساعت 13:05 http://www.mahkani.blogfa.com


با سلام
شخصیت توی داستان ظاهرا یک شخصیت سادیسمی و گیج و منگ است . که از چیزهای غیر واغعی بدش می آید (فندک) و آنچه واقعی است میخواهد نابود شود و نابود شدنشان را ببیند (کبریت) شاید همان تضادها و پارادوکسهای روانی باعث شده اینجوری شود (تلاشهای محکوم به شکست و موفقیت های ناخواسته)
دست که روی برآمدگی روی شقیقه اش که میکشد (هجوم خاطره ها ) یعنی همان چیزی که در اول داستان میگفت که ازش میترسد یعنی علاوه بر موارد فوق خاطرها و گذشته ای داشته که همش ازش فراری بوده است
میشه گفت که شخصیت رو به خوبی به تصویر کشیدی ولی به نظر من اگر روی قتل اولی تمرکز بیشتری میکردی و فضاسازی میکردید داستانتان زیبا تر می شد
قشنگ بود عزیزم پیروز و سربلند باشی (بصیر ) (ماهکانی )

بصیر چهارشنبه 2 شهریور 1390 ساعت 13:10 http://www.mahkani.blogfa.com

سلام عزیز توی نظر بالا یه غلط املایی(غیر واغعی!!!!!!)
از اثرات تمرین تایپ سریع ده انگشتی!!!!!!!!!!!!
شرمنده!!!!!

فرزند پارس پنج‌شنبه 3 شهریور 1390 ساعت 14:04 http://pq.persianblog.ir

سلام دوست من؛ داستانتون پر از ابهام بود بطوری که خواننده شاید در نگاه اول از تمام موضوع مطلع نشه! و اینکه انگار موضوع داستان درگیر خودش بود و به سمت نتیجه داستان پیش نمیرفتسلام دوست من؛ داستانتون پر از ابهام بود بطوری که خواننده شاید در نگاه اول از تمام موضوع مطلع نشه! و اینکه انگار موضوع داستان درگیر خودش بود و به سمت نتیجه داستان پیش نمیرفت

سمیرا حسن‌جان‌زاده سه‌شنبه 8 شهریور 1390 ساعت 18:36 http://sin-h.persianblog.ir/

منهم با این که شخصیت راوی می‌تونه سادیست باشه -یا حتی سادومازوخیست- موافقم. اما خیلی رو جنبه‌های بیماری اصرار نشده
البته فقط اون قسمت که مربوط به قتل زن داستان می‌شه .اما مثلا قسمت کبریت لذت نابود شدنش رو شرح دادید ... و اینکه چون می‌شه نابود شدن کبریت -که بهش علاقه داره -رو حس کرد .
ولی در مورد زن اینطور نیست.
و قتل دوم هم خیلی واضح نیست شیشه‌ی جلو چرا خونی شده . اینکه راوی ترمز زده و رفته تو شیشه یا اینکه داشته با سرعت می‌رفته که زده به یکی مثلا گوسفندها!! -و این اصابت انقدر محکم بوده که شخص با شیشه برخورد کرده-
می تونستید از گوسفندها بیشتر کار بکشید اما بهره‌کشی‌تون از برآمدگی روی شقیقه که می‌تونه نماد چیزی باشه- و با خارج شدن زن از زندگی راوی برآمدگی هم ناپدید شده- خوب بود.
موضوع دیگه رابطه‌ی راوی با زنه . خوب شرحش ندادید. می‌تونستید یکم بیشتر در موردش بگید -مستقیم یا غیرمستقیم با فندک -
یه چیز دیگه هم می‌خواستم بگم که یادم رفت!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد